ه نام خدایی که... نگاه مهربانش را از همان روز ازل... بدرقه ی راهم کرد...
...و لبخندش کافیست... برای تاب آوردن تمام پاییز ها
همیشه نفس هایم دلتنگند...دلتنگ خدایی که...همین نزدیکی هاست... و همیشه هست...
از خودم چیز زیادی نمیدانم...شاید فقط این سه نقطه ها...که بار بغض هایم را به دوش می کشند...
...خوب می شناسند مرا...زمانی خداوند همسایه ام بود